امروز هوای تهران گرم بود، بهشدت گرم. این شدت گرما را بدون هیچ دماسنجی هم میشد حس کرد. نوشیدن لیوانی آبانار خنک یا ترکیبی از عرقیجات ایرانی همراه با یخ در کافهای در کنار خیابان، فقط برای لحظاتی میتوانست از شدتِ هُرم گرما کم کند. زیر آفتاب، زیر آفتابِ پرشدتِ تابستانِ تهران در این تیرماه ۹۷، آدم احساس میکرد در حال پختن است.
با این همه، گرما کشنده نبود. بدن میتوانست خودش را با گرما وفق بدهد و با تعریق و هزارویک واکنش خودکار و ناخودآگاه دیگر، دمای بدن را تنظیم کند… تا اینکه سوار یک تاکسی شدم.
روی صندلی جلو نشستم. کولر ماشین خاموش بود و خورشید، که از شیشه جلو مستقیم میتابید، در ترکیب با صندلی گرمشده از داغیِ آفتاب، هوای محیط را هر چه گرمتر کرده بود. با این همه اما گرما امری ثانویه بود. ذهنم به چیزهای دیگری مشغول بود که اجازه نمیداد به گرمای هوا فکر کنم.
در همین افکار بودم که ناگاه صدای رادیو، که روشن بود، وارد خودآگاهم شد. گوینده داشت از گرمای بالای ۴۰ درجهای تهران میگفت و با کارشناس هواشناسی در خصوص دمای واقعی هوا بحث و جدل میکرد. با شنیدن این عددها، احساس کردم هوا گرمتر شده… احساس کردم گرما غیرقابل تحمل شده… خواستم خودم دمای هوا را چک کنم. اپلکیشن نمایش اوضاع جوی را روی موبایل باز کردم… و دیدم بله، دمای هوا را ۴۱ درجه نشان میدهد. همین عدد، همین دو رقم که نشان میداد هوا خیلی گرمتر از دمای معمول تهران است، ذهن مرا هم داغ و مضطرب کرد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
چیزی که رخ داده بود این بود که یک امر عینی یا objective، یعنی تجربهٔ گرما، با مداخلهٔ یک عدد، تبدیل به یک امر ذهنی یا subjective شده و با قیاس و مقایسهای که ذهن از این عدد داشت، گرما تبدیل به هیولایی هولناک شده بود.
البته، خوشبختانه من بلدم وزوزهای ذهن را خاموش کنم و برای همین اجازه ندادم این موضوع بیشتر از این وارد تجربهام از واقعیت شود و آن را به گند بکشد.
اما به این فکر کردم که چقدر و در چه جاهایی همین عددها میتواند حال ما را خراب کند. امروز در رستورانی با دوست خوبم محمود پیرحیاتی ناهار میخوردیم. رستوران پرِ مشتری بود و هر میزی که خالی میشد، تقریبا بلافاصله پر میشد. ما مسیری را با هم پیاده طی کرده بودیم و در طول مسیر، هر رستورانی که دیدیم، اعم از فستفودی یا سنتی و لوکس، از مشتری خالی نبود.
چند شب پیش هم سمت جاده فشم بودم. موقع برگشت، که ساعت از نیمه شب گذشته بود، تمام مسیر تا ابتدای جاده لواسان تقریبا قفل بود و حتی یک آمبولانس که آژیر میکشید، به زحمت توانست راه خود را در آن جادهٔ پیچاپیچ از میان آن همه خودرو باز کند. خودروها، با تعطیل شدن رستورانهای متعدد آن منطقه، راهی خانه شده بودند؛ رستورانهایی که آنها هم پر از مشتری و میزهایی بودند که از پیش رزرو شده بودند.
همه اینها در روزهایی رخ میدهد که دلار سیر صعودی داشته و بازار در نوسان است. اگر صرفا به شبکههای اجتماعی و تلویزیونی و سایر رسانهها گوش بسپاریم، تصویری در برابر ما میگذارند گویی همه مردم ایران از فقر و بدبختی شبانهروز را با نان خشک سر میکنند. اما گشتی مختصر در خیابانها، آن تصویر را تعدیل میکند.
یک سوال مهم
آیا این امر بدان معناست که مشکلی نیست و همه خوشاند و حال همه خوب است؟ اصلا! من مخالف خوشبینیِ سادهلوحانه اما موافق واقعبینیِ خوشبینانه هستم. در دوره در جستوجوی افسانه شخصی از اصطلاح sheeple یا آدم ــ گوسفند بارها استفاده کردم، و لذا نمیخواهم شما دوست عزیز را که در حال خواندن این پست هستی، به خوشیِ ببعیوار دعوت کنم.
اما حرف من، که امیدوارم شهید نشود، این است: پول همچنان هست، مردم پول دارند، اما در خرج کردن آن ممکن است محتاطتر و ترسوتر شده باشند. خیلی از کسبوکارها با افت فروش مواجه شدهاند، اما اگر مردم هنوز برای خوردن خوب خرج میکنند، یعنی در جای دیگر هم اگر احساس کنند خرج کردنِ پولشان ارزش دارد، باز هم پول خرج خواهند کرد. به قول دوستم محمود پیرحیاتی، «مردم در همین شرایط، برای حرف خوب هم پول خرج میکنند.»
ضمنا خرج برای خوراک و رستوران و کافه نشان میدهد که خوشبختانه بخش قابل توجهی از مردم، دم را غنیمت میشمارند و اجازه نمیدهند نوسانات اقتصادی و آیندهٔ مهآلود، لذت لحظهٔ حال را از آنها بگیرد.
حرف آخر:
همهٔ ما که ــ خوشبختانه ــ فاقد ژن خوب هستیم و با عرق جبین و کد یمین پول حلال درمیآوریم، از شرایط فعلی دچار رنج و تعب و زحمت و دشواریِ نالازم شدهایم. اما در این شرایط، صرفا با گوش سپردن به رسانهها و دل دادن به اعداد، حال خودمان را خرابتر نکنیم. در همین اوضاع هم خیلیها از راه درست، و پاسخ دادن به نیازهای مشتریها، پول درمیآورند و خوب هم در میآورند. دل به عددها ندهیم که آن وقت، باز به قول محمود پیرحیاتیِ عزیز، «از مددِ الهی باز خواهیم ماند.»
عالی بود استاد
مثل همیشه
واقعا آدم از خوندن نوشتههاتون، روحش جلا پیدا میکنه?
ممنونم از دیدگاههای انرژیبخش شما 🙂
عالی
ممنون استاد
چقدر قشنگ نوشتید که وقتی یک موضوع عینی با عددی تداخل پیدا کرد تبدیل به امر ذهنی شد و سرانجام گرما تبدیل به هیولا شد. و بازهم چقدر خوب که می توانید وزوزهای ذهن را به سرعت خاموش کنید 🙂
حرف خوب همیشه خریدار خودش رو داره :))
بسیار لذت بردم و مرسی که همیشه حرف خوب برای گفتن دارید
درود بر شما استاد بی نظیرم!
از خوشبختی های من نزدیک هشت ماه شاگردی و همسفری با شما در دوره افسانه شخصی ست.
در گرمای تابستان و سرمای زمستان آرزوی من برای شما:
دمتان گرم و سرتان خوش باد!
سپاس از استاد قزوینی عزیز
مانند همیشه قلم شما جذاب، شیرین و دوستداشتنی است.
پیشنهادم این است که همیشه انتشار نوشتههای جدیدتان را از طریق خبرنامه اطلاع دهید تا مطالعۀ آنها را از دست ندهیم.
با تشکر فراوان
سلام خدمت استاد عزیز و گرانقدر ممنون از دست نوشته زیبا و پر انرژی شما که در سخت ترین شرایط پر از انرژی هست و نشان دهنده راه