با علی دهباشی، کتابها و مجلههایش، گربههایش و جغدهایش…
نمیشود حوالی میدان فردوسی باشی و هوای دیداری دیگر از دفتر بخارا و علی دهباشی به سرت نزند. چند هفته پیش بود که بعد از چندی به دیدار علی دهباشی رفتم. مثل همیشه با روی باز پذیرا بود و در میانه پاسخ دادن به تلفن و بازی با گربههایش، کارهای شماره آینده بخارا و سیمیا را رتق و فتق میکرد. این بار، دوربین همراهم بود و چند عکسی هم از دفتر بخارا و خود دهباشی گرفتم.
به بهانه این مطلب، گفتوگویی را هم که دو سال پیش با دهباشی انجام داده بودم، در اینجا میگذارم. آن گفتوگو را برای شرق انجام داده بودم که عمر شرق به سر آمد. قرار شد در روزگار کار شود که دولت آن هم بس مستعجل بود. کارگزارانیها (در دوره پیش) گفتند که چاپش میکنیم و نکردند. تا سرانجام بچههای آینده نو در ۱۴ فروردین سال گذشته آن را منتشر کردند. متن کامل گفتوگو را در ادامه میتوانید بخوانید.
گردآوری مجموعه نامههای جلال آل احمد و کمالالملک، تصحیح سفرنامه فرنگ حاج سیاح، تصحیح خردنامه اعتمادالسلطنه، تالیف جشننامه «به نرمی باران»، ویژه فریدون مشیری، جشننامه «کارنامه زرین» ویژه عبدالحسین زرینکوب، جشننامه «زنی با دامنی شعر» ویژه سیمین بهبهانی و سردبیری چندین مجله ادبی، همه و همه حاصل کار مردی است که در انتهای بنبستی در حوالی میدان همیشه دودگرفتهٔ فردوسی، در میان مجسمههای جغدهایش و انبوهی از کتاب و کاغذ بهگرمی از من پذیرایی میکند. صبح یک روز سرد دیماه ۱۳۸۵ است و هوا ابری. دهباشی چند نفس از کپسول اکسیژنش را به درون سینه میبرد و از دهها مجسمهٔ جغدی که داشته سخن میگوید. مجسمههای فعلی را دوستانش به او دادهاند تا کمتر دلتنگ قبلیها باشد. میپرسم: «تا حالا جغد زنده نگه داشتهاید؟» مکث میکند، آهی میکشد و میگوید: «هرگز دلم نیامده که این کار را بکنم.» حرفش را اینطور تکمیل میکند: «خیلی برایم دشوار است.» در کلماتش حسی موج میزند که شک نمیکنی کاملاً حال جغدهای اسیر را میفهمد… اینجا دفتر بخارا است با یادگارهایی از افغانستان و تاجیکستان. تصاویر شاعران افعانستانی و تاجیک بر در و دیوار است. هزارتویی عجیبْ شلوغ، پُرِ کتاب و مجله و عکس آدمهایِ ادبیِ معروف. همین شلوغی، بهانهٔ پرسیدن اولین سؤال میشود و گفتوگوی ما شکل میگیرد…
در این شلوغی چیزی گم نمیشود؟!
(با خنده) نه، اما شاید فقط خودم از آن سر در میآورم. چون در واقع کار چندین نفر روی میز انجام میشود و بنابراین در این بینظمی یک نظم درونی وجود دارد که حتی اگر چشمهایم را هم ببندم میتوانم تشخیص بدهم هر چیزی کجا است.
هیچ وقت تلاش نکردهاید یک نظم ظاهری به اینجا بدهید؟
ایجاد این نظم مستلزم داشتن حداقل ۵-۶ نفر کادر ورزیده است و فعلاً امکان مالی برای اینکه این تعداد افراد وارد را در اختیار داشته باشم، وجود ندارد. این هم سیستم خاصی است که به قول آقای محمد قائد، برای ادارهٔ مجله «ابداع» کردهام. به هر حال دشوار است، ولی فعلاً چارهای نیست. چه میشود کرد؟
حجم کارهایتان هم به تبعِ آن باید زیاد باشد.
جز اینجا، من دو جای دیگر کار میکنم تا چرخ زندگی و مجله را بچرخانم. کم میخوابم و این کمخوابی عادت سالیان است. نزدیک ۳۰ سال است که ۵ صبح کارم را شروع میکنم و تا دیروقت شب ادامه میدهم؛ حتی با اینکه ناخوشی (آسم) ــ که فصلهای سرد سال شدیدتر هم میشود ــ گاهی اوقات واقعاً میرود که مرا از پا درآورد. به هر حال این عادتی است که به تدریج شکل گرفته و سوختوساز بدنم هم با آن تنظیم شده است. جریان پاوولف یادتان هست …
اما این همه انرژی را از کجا میآورید؟
وقت تنگ است، عمر ما کوتاه. همیشه این مسئله برای من به صورت یک هشدار بوده که فرصتِ خیلی کمی داریم و کارِ نکرده زیاد. بنابراین همیشه در این فکر بودهام که باید هر چه زودتر کارهایی کرد. ما در جایی زندگی میکنیم که هیچگاه امید به فردا و فرداها متصور نبوده ولی باید در عین حال که برای فرداها کار میکردیم. در این تناقض یا پارادوکس زندگی کرده و پیش میرویم.
این احساس را من هم دارم، خیلیهای دیگر هم دارند. اما باعث نشده این همه وقت و انرژی روی کارهای نکردهمان بگذاریم. این احساس فقط میتواند یک انگیزه باشد، اما حتماً محرک قویتری هم در کار هست.
در واقع، من همواره خواستهام با این کار کردن به زندگیام یک جورهایی معنا بدهم. هر کدامِ ما به شکلی به زندگیمان معنا میدهیم. من هم برای گریزِ از خیلی چیزهای دیگر، که ممکن است وضعیت روحی-روانی خاصی را برایم پیش بیاورد… (مکث میکند) شاید برای گریز از آنها است که این حجمِ کار را به دوش میکشم، طوری که از شدت کار میافتم نه از شدت افسردگی. دوستان محبت دارند و اسمگذاری میکنند و با حسن ظن هم این کار را میکنند.
اجازه بدهید برویم به سالهای دورتر، زمانی که علی دهباشی به روزنامهنگاری علاقهمند شد. از همان اولِ اول برایمان تعریف کنید.
خُب، از نوجوانی مجلهخوان بودم. پیک دانشآموز را میخواندم. بعداً رفتم سراغ کیهان بچهها، دختران و پسران و… خلاصه همینطور با این مجلات بزرگ شدم. در سالهای بعد، خوانندهٔ جدّی رودکی، سخن و بعدتر یغما، و بعد نگین و… شدم. یادم هست که صبح خیلی زود میرفتم جلوی دکه ببینم رودکی آمده، یغما آمده… و خلاصه از شدت علاقهٔ به این نوع کار، افتادم آن سوی ماجرا. و خُب، در دبیرستان هم روزنامه دیواری درست میکردیم. روزنامههای دیواریِ من گاهی ماهها به دیوار میماند، بس که خواننده داشت. علتش این بود که از مطالعهٔ بیش از حد این نشریات، یاد گرفته بودم چطور میشود مطالب متنوعی را برای خواننده تنظیم و ایجاد جذابیت کرد.
همه مطالب آن روزنامه دیواریها را خودتان مینوشتید؟
بیشترش را خودم مینوشتم و بقیه را هم از جاهای دیگر انتخاب میکردم. بنابراین از همان اول به این اصل که در مطالب یک مجله «تنوع» باید وجود داشته باشد، اعتقاد داشتم.
داشتید از نحوهٔ ورودتان به عالم روزنامهنگاری میگفتید.
این گذشت، تا سالهای بعد که به عنوان مصحّح (غلطگیر) در خیلی از نشریات کار میکردم. در جریان انقلاب، هفتهنامه جنبش را که علیاصغر حاجسیدجوادی و اسلام کاظمیه منتشر میکردند، دورهٔ مخفیاش را با آنها کار کردم. بعد مجلهٔ آرش بود، بعد چراغ، بعد آدینه، بعد دنیای سخن و بعد کلک که با آنها همکاری میکردم، و بعد از آن چند دوره سردبیری مجلههای مختلف را به عهده داشتم. اول طاووس بود و بعد کلک که ۹۴ شماره با سردبیری من منتشر شد. هفت سال طول کشید. بعد چند نشریهٔ دیگر که آخرینش سمرقند بود که ۱۰ شمارهٔ آن را سردبیری کردم. بخارا هم مجلهای است که از شهریور ۱۳۷۷ مدیر و سردبیرش هستم. ۵۶ شمارهاش درآمده که این هم ۹ سال طول کشید. یک دوره کوتاه هم معاون سردبیر روزنامهٔ اطلاعات بودم و از این کارهای این شکلی هم زیاد پیش آمده که الان حضور ذهن ندارم. به هر حال نزدیک ۳۰ سال است که بهطور مستمر مشغول به این کارم.
اولین مطلبی را که از شما چاپ شد خاطرتان هست؟
(فکر میکند) اگر اشتباه نکنم در مجلهٔ شکار و طبیعت بود در اهمیت درخت…
چه سالی؟
کلاس چهارم دبستان بودم. راجع به درخت چیزهایی میخواندم و اینها را جمعآوری کردم به صورت یک مقاله، که با این شعر سیاوش کسرایی که داییام میخواند شروع میشد: «تو قامت بلند تمنایی ای درخت…» یک روز با مادرم رفتیم دفتر مجله. آنها باور نمیکردند که من نویسندهاش باشم. شناسنامه نشان دادیم. و بعد به من بابت آن مقاله جایزه دادند. به هر حال اینطور شروع شد و ادامه پیدا کرد با مقالات بعدی که در روزنامهٔ خاک و خون ادامه یافت.
چاپ آن مقاله حتماً انگیزهای قوی بود برای ادامه کار.
بله، خیلی. بهخصوص مادرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. شاید باور نمیکرد. هرگز نگفت ولی بعد از اینکه از دفتر مجله بیرون آمدیم رفتارش با من عوض شد.
فکر میکنید اگر آن مقاله چاپ نمیشد، با توجه به روحیاتتان در آن زمان، آیا باز هم انگیزه داشتید برای مقاله نوشتن و فرستادن برای مجلات؟
(مطمئن و بیدرنگ) بله! نوشتن برای من همیشه جالب بوده است. از همان روزها شروع کردم بهنوعی خیلی ابتدایی «یادداشت روزانه» نوشتن. نمیدانستم که دارم یادداشت روزانه مینویسم، بعدها فهمیدم که به این نوشتهها میگویند یادداشت روزانه و از این قبیل …
شما آموزش آکادمیک روزنامهنگاری هم دیدهاید یا بیشترش تجربی بوده؟
تجربی بود، و بعد یک دوره (حوالی سالهای پایانی دههٔ پنجاه) با آدمهای برجستهای کار کردم، و این کار کردن بسیار اثر داشت روی من و بعد یک دوره هم خیلی جدی خب درس این کار را خواندم.
بیاییم سراغ بخارا. چه شد که این اسم را برای مجله انتخاب کردید؟
(با شوری خاص میگوید) بخارا شهری بود که من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. من شهرهای زیادی، شهرهای مهمی را در دنیا دیدهام، اما هیچ کدام مثل بخارا من را تکان نداد. در بخارا هنوز آن شهر کُهنه وجود دارد. شهری که وقتی من در کوچههایش راه میرفتم، فکر میکردم که رودکی، بیهقی، حافظ و بسیاری از بزرگان فرهنگ ایران در همین کوچهها راه رفتهاند… شهری بود که من صدای تاریخ ایران، صدای ادبیات و فرهنگ سرزمینم را در آن شنیدم. شهری بود که فکر میکردم آن بخش گمشدهٔ تاریخ بیهقی را میشود در آنجا و در خانههایش پیدا کرد… وقتی که صحبت از نامگذاری [برای مجله] شد، اول اسم «رواق» را در نظر گرفتم که چون مجلهای به این نام قبلاً وجود داشت، بخارا را دوست دیرینم شفق سعد پیشنهاد کرد، انگار از درون من خبر داشت. حتماً بروید بخارا را ببینید، آنوقت شاید بیشتر متوجه نامگذاری من شوید.
بعضی از عکسهایی که از شهر بخارا در پشت جلد بخارا چاپ میکنید، کار خودتان است. همینطور تعداد زیادی از عکسهای شخصیتهای ادبی و فرهنگی در داخل مجله. آیا عکاسی را هم جدی دنبال کردهاید؟
از همان سالهای قدیم، علاقه داشتم به بریدن عکسها از روزنامهها و مجلات و چسباندن آنها در دفتری که به همین منظور تهیه کرده بودم. توجه به عکس نویسندهها هم برایم جالب بود. این علاقه بعدها گسترش پیدا کرد و شروع کردم به عکاسی. اولین دوربین عکاسی هدیه بهرام صادقی بود که ماجرایش مفصل است. بعد از اینکه صاحب دوربین شدم شروع کردم. (با خنده) البته پا در کفش عکاسها کردهام، ولی به علت تجربهٔ سالیان، به تدریج یک چیزهایی را در این زمینه آموختهام. و در حال حاضر عضو انجمن عکاسان کانادا، همچنین عضو انجمن صنفی عکاسان مطبوعات هستم. یعنی کارهایم را دیدند و خیلی تشویقم کردند.

علیاکبر قزوینی (راست) و علی دهباشی در کافیشاپ تیم هورتونز، تورنتو، کانادا، جولای ۲۰۱۷
میشود گفت به هر کاری که یک جورهایی به نشریه و روزنامه و کتاب ربط دارد، علاقهمندید و دوست دارید در حد یک ناخنک هم شده، تجربهشان کنید.
بله، مثلاً صفحهآرایی مجله یکی از آنها است. گزارش نوشتن، نوار پیاده کردن، غلطگیری، چاپخانه و صحافی رفتن و… خلاصه تمام مراحل گوناگون چاپ یک مجله از تهیه مطلب تا انتهای کار را مجبور بودهام که انجام بدهم و هنوز علیرغم دشواریهایش باید ادامه دهم. سخت است ولی چه میشود کرد.
فقط اجبار که نبوده. حتماً دوست هم داشتهاید!
یک سری کارها را بله، اما مثلاً رفتن به چاپخانه الان برای من خیلی دشوار است. گرد کاغذ و بوی مرکب من را اذیت میکند. ولی مجبورم بروم چون این مجله ناظر چاپ ندارد. شاید تنها مجلهای باشد که ناظر چاپ ندارد و به علت شرایط اقتصادی که در مجله هست، مجبورم خودم این کار را انجام بدهم.
در مجلههایی که شما در طول این سالها سمتی داشتهاید، همیشه اسم آدمهایی روی جلد و پای مقالات بوده که هر کدام از آنها یکی از ستونهای فرهنگ و ادب این مملکت هستند. چطور این همه مدت توانستهاید اعتماد آنها را حفظ کنید که هر جا رفتهاید این نامها را هم با خودتان بردهاید؟
اولاً اگر این مجلات (مثل طاووس، آرش، کلک، سمرقند، بخارا و…) اعتباری داشته و دارند ــ فروتنی نیست ــ به واسطهٔ نویسندگانشان بوده است. من هیچ وقت دچار توهم نمیشوم. چند وقت پیش هم در سخنرانی مراسم سالگرد یکی از نشریات گفتم که ما در ایران هنوز کار سردبیری نمیکنیم. در واقع، این «اعتباری» است که من از «اعتماد» این نویسندگان دارم. اما چگونه شده که این بزرگانِ عرصههای مختلف گاهی به تنها نشریهای که مطلب میدهند همین بخارا است، علتش را در دو چیز میدانم. یکی اینکه شأن آنها و منزلت علمی و فرهنگیشان را حفظ کردهام؛ مطلب آنها را هرگز کنار یک مطلب ضعیف نگذاشتهام. دوم اینکه بخارا شاید تنها نشریهای باشد که آن را از کتابخانهٔ خوزه مارتی در هاوانا (کوبا) گرفته تا نزویل (استرالیا)، از بلندیهای پامیر در بدخشان، تا قلب چین، جمهوریهای شوروی سابق و… میفرستم. بخارا را به هر جای جهان که مخاطب داشته باشد میفرستم. یک بار دکتر محمدجعفر محجوب گفت: «من مقالهای که به تو میدهم و در تهران چاپ میشود، حداقل ۲۰ نفر در آمریکا به من زنگ میزنند و راجع به آن صحبت میکنند. اما یک مقاله میدهم به نشریهٔ فارسیزبانی که در آمریکا چاپ میشود، یک نفر هم زنگ نمیزند!» برای کسانی که در عرصهٔ فرهنگ ایران، زیر آسمانِ جهان، باید این مقالات را بخوانند، مجله را هر طور شده ــ پست زمینی، هوایی، با مسافر،… ــ به دستشان میرسانم. بازتاب این کار، ایجاد یک نوع ارتباط فرهنگی است. جز این، نقد به معنای رایجِ فعلی را هیچ وقت در بخارا چاپ نمی کنیم. باور من این است که یک مجله، کتاب یا مقاله، یا آنقدر بد است که باید بهکل رهایش کرد، یا حتماً محاسن و معایبش در کنار هم گفته شود. نقد یکسویه هیچگاه چاپ نکردهام. هیچگاه گرایشهای تعصبآمیز را وارد مجله نکردهام و تا جایی که شده، از آن پرهیز کردهام. این هم بهخودی خود محبوبیتی را برای مجله ایجاد کرده است.
بخارا، شاید به خاطر ظاهرش، به خاطر حجمش، به خاطر قیمتش و به خاطر نامهای بزرگی که برای آن مینویسند، طوری جا افتاده که مجلهای است برای اُدبای روشنفکر و کسانی که در حدو اندازههای نویسندگان آن هستند. و این شاید مخاطبان معمولیتر را برای خرید آن دچار تردید کند. راجع به این موضوع چه نظری دارید؟
من نمیدانم این تصور از کجا پیدا شده. ما مدرنترین مباحث ادبی جهان را در بخارا و مجلات پیش از آن مطرح کردهایم. ما اولین ویژهنامهٔ رُمان نو را در کلک منتشر کردیم. در بخارا هم شما میبینید که ویژهنامههایی برای سلین، گونتر گراس، هانتکه، وولف، اکو و… درآوردهایم که هیچ نشریه آوانگارد (که شهرت آوانگارد بودن دارد) این کارها را نکرده است. منتها نوع پرداختن ما به این مباحث خیلی جدی است و عمیق؛ بنابراین احتیاج دارد که خوانندگان یک مقدار تلاش بیشتری [برای خواندن و فهم مطالب] بکنند.
این قضیه چقدر ربط دارد به آسانگیری ذائقهٔ مخاطبان امروز؟ مخاطبی که همه چیز را مثل Fast Food سریع و راحتالحلقوم میخواهد، آن هم در دنیای مملو از اطلاعات امروز و این همه نشریهای که آسانگیری را ترویج میکنند. (رسانههای صوتی و تصویری هم که جای خود را دارند!)
متأسفانه این «تنبلی ذهن» امر رایجی شده و بهخصوص بر جوانان ما حاکم شده است. حاضر نیستند مطالب عمیق و جدی را دنبال کنند. و این وظیفه مطبوعات است که کمک کنند تا این روند عوض شود. برای همین ما در شمارههای ویژهنامههایمان در بخارا، سعی کردیم در سطح بالاتری بحث کنیم و سطح مطالب را هم هر شماره سنگینتر میکنیم. این شاید باعث شود بسیاری از مخاطبانمان را از دست بدهیم، ولی در عوض کارهای ماندگارتری انجام میدهیم. خوانندهها هم باید عادت کنند به مطالبِ سختتر را خواندن.
جز محتوا، از ظاهر مجله هم راضی هستید؟
با توجه به امکانات، بله. ولی خیلی فکرهای زیادی دارم. الان که با شما صحبت میکنم طرح سه فصلنامه بسیار جدی در دستم است که بهزودی خبرش را خواهم داد.
من یک میز نور در این سالن میبینم. شما هنوز صفحهها را دستی میبندید؟
بله. مطالب با زرنگار تایپ میشوند و بعد از پرینت و غلطگیری نهایی، عکسها و شماره صفحهها را میچسبانیم. این کار هم بسیار سخت و زمانبر است، بهویژه برای ما که حجم صفحاتمان بسیار زیاد است ولی نمیدانید که چه لذتی دارد.
با این حجمِ بالای صفحاتِ هر شماره، مطلب کم نمیآورید؟
(به یکی از قفسهها اشاره میکند) آن کلاسورهایی که در نایلون میبینید، ۵ هزار صفحه مطلب آمادهٔ چاپ است. یعنی اگر کسی پیدا شود و به ما امکانات بدهد، میتوانیم هر هفته یک بخارای ۴۰۰ صفحهای منتشر کنیم. بخارا تنها نشریهای است در ایران که چنین بانک مطلبی را دارد، همهاش هم مطالبِ درجه یک از نویسندگان تراز اول.
بخارا چقدر تیراژ دارد؟
تیراژ بخارا ۵ هزار نسخه است و این همان خوانندهٔ جدی کتاب است که از ۳۰ سال پیش تا حالا هیچ تغییری عمدهای نکرده! آخرین تیراژ مجلهٔ سخن هم ۵ هزار نسخه بود. اگر فرض کنیم هزار تا از این تعداد را دو نفر میخوانند میشود گفت هفت، هشت هزار نفر خواننده داریم.
مشترک ثابت و افتخاری چقدر دارید؟
(میخندد) افتخاری که زیاد داریم، ثابت هم متغیر است.
در بعضی از شمارههای بخارا میبینم که اطلاعیه زدهاید و از مشترکان خواستهاید حق اشتراکهایشان را بپردازند. اینقدر بدقولند؟!
هیچ وقت در این سرزمین اشتراک مجلات جدی گرفته نشده است… علتش هم این است که هیچ وقت نشریات در ایران پایدار نبودهاند. بنابراین مفهوم اشتراک و آبونمان به آن صورت که در غرب مطرح است، در ایران مطلقاً مطرح نیست. عدم پایداری و عدم تداوم انتشار باعث شده که هیچ کس این قضیه را جدی نگیرد.
آقای دهباشی! برای بخارای بعد از خودتان فکری کردهاید؟
امیدوارم شهاب (پسرم) بتواند این راه را با روحیهٔ جوانتر و با ذائقهٔ معاصرتر ادامه بدهد.
تا حالا فکر کردهاید که اگر روزنامهنگار نبودید، چهکاره میشدید؟
بیتردید در صحافی کار میکردم. صحافی بلدم و عشق میورزم به این کار. بهترین لحظاتم، لحظاتی است که میروم صحافی و تکْجلدسازی کار میکنم. هفتهای یکی دو ساعت از وقتم را میگذارم روی این کار. روزنامهنگار اگر نبودم، یا صحاف میشدم یا … بله. فقط صحاف میشدم. از کتاب و نشریه محال است بتوانم دل بکنم و دور باشم.
میخواهم یک خاطرهٔ بد برایم تعریف کنید و بعد بهترین خاطرهتان را از دوران کاریتان.
(مکث میکند) خاطرهٔ بدم مربوط میشود به شماره ۹۵ کلک. داشتم کارهایش را انجام میدادم که خبر رسید مدیرمسئول مرا از سردبیری خلع کرده است. بهترین خاطرهام هم باز برمیگردد به کلک. به شمارهٔ اول آن که ۱۵ اسفند ۱۳۶۸ منتشر کردم، با تنها اندوختهٔ خودم، در ۱۶۰ صفحه و خودم بردم در کتابفروشیها توزیع کردم. اولین بار بود که همهٔ کارهای یک مجله را خودم و با سلیقهٔ خودم انجام میدادم و لذتی سرشار داشت انتشار آن شماره.
شما روزنامهنگار موفقی هستید و حتماً این موفقیت رازی دارد. رازتان را به ما هم میگویید؟
صمیمانه بگویم، اصلاً فکر نمیکنم که آدم موفقی هستم. به هر حال، لطف دوستان، ندیده گرفتن معایب من و اندکی همت و پشتکار، شاید باعث شده که اینطور به نظر برسد. اما اصلاً موفقیت این نیست. من راه خیلی طولانیای در پیش دارم تا بتوانم بگویم موفق بودهام. در مقابلِ آدمهای بزرگی که شرح حالشان را خواندهام و آنها را میستایم، من کسی نیستم و فاصلهام با آنها بسیار زیاد است. تصور میکنم روزیکه بتوانم به آنچه نکردهام تحقق ببخشم، شاید احساس موفقیت بهدست آید. ولی بدون فروتنی بگویم که هنوز تصور میکنم راه درازی در پیش است تا احساس موفقیت بهدست آید.
برای روزنامهنگارهای نسل جدید چه توصیهای دارید؟
(بیدرنگ و محکم میگوید) سخت بگیرند! خیلی همه چیز را سهل و ساده گرفتهاند. ما دچار یک نوع کاهش در همه سطوح شدهایم.
بیشتر توضیح میدهید؟
من فکر میکنم [روزنامهنگارهای جوان ما] کم میخوانند و کم مینویسند. هر چیزی را هم که مینویسند، چاپ میکنند. تا آنجا که میتوانند باید بخوانند و برای این کار وقت بگذارند. مسئلهٔ دیگر، فارسینویسیِ این نسل است که بسیار نگرانکننده به نظر میرسد. فارسیای که آنها مینویسند دیگر قابل خواندن نیست. یک فارسینویسیِ مندرآوردی است که بهکل با آنچه که به عنوان نثر فارسی شناخته شده، بیگانه است.
دوم خرداد ۷۶ و سالهای بعد از آن یک تکان اساسی به روزنامهنگاری ایران داد. روزنامهها و بهویژه به مطالب سیاسی آنها اقبالی تازه و شاید بیسابقه در میان مردم یافت. سیاسینویسها هم به تبع آن شهرتی بیش از سایرین یافتند. گرچه الان کموبیش به وضعیت متعادلتری رسیدهایم، اما آیا به نظر شما مجموعهٔ این قضایا باعث نشده روزنامهنگاری و روزنامهنگاران ما زیادی سیاستزده شوند؟
ما در عرصهٔ روزنامهنگاری، در بخش ادبیات سیاسی پیشرفت کردهایم و این قابل کتمان نیست. ولی از جهت عمق مسئله، نه. در این زمینه دچار کاهش شدهایم و جاذبههای ادبیات سیاسی در کار روزنامهنگاری هالهای را ایجاد کرده که ما در آن احساس خوشی میکنیم. در صورتی که اینطور نیست و هنوز خیلی باید کار کنیم.
قضیهٔ شبهای بخارا چیست؟ خیلی سروصدا کرده…
حقیقتش ماجرا برمیگردد به «شبهای نویسندگان و شاعران» در سال ۵۶ که من هم در کنار دیگر دستاندرکاران نقش کوچکی داشتم. و بعد شبهای چهارشنبه بود که دو سالی ادامه داشت و عدهٔ زیادی شرکت میکردند.
در سالهای اخیر چه شبهایی را برگزار کردید؟
شب رابیند رانات تاگور، شاعر هندی بود که دکتر مجتبایی و پاشایی سخنرانی کردند. شب لویی فردینان سلین بود که مهدی سحابی نطق جالبی تحت عنوان «ای کاش سلین ایرانی بود» انجام داد و بعد «شب گونترگراس» و «شب اومبرتو اکو» بو که خود اکو برایم پیام داد و همان شب خواندیم. «شب ماندشتام» شاعر روس را برگزار کردیم که حورا یاوری حرفهای بسیار مهمی زد و چندین شب به نویسندگان ایرانی اختصاص دادیم. «شب رضا سیدحسینی» که بهمناسبت هشتاد سالگیاش بود. «شب سیدمحمدعلی جمالزاده» و بعد صد و بیستمین سال تولد ملکالشعرای بهار را در «شب بهار» جشن گرفتیم و هفتهٔ قبل هم «شب ویرجینیا وولف» را برگزار کردیم و «شبهای اورهان پاموک، سوزان سانتاگ، محمود درویش، هانا آرنت و شب ادبیات عرب» هم در راه است و میبینید که فقط آن جوان نبود که در کشتی…
شنیدم مسؤولیت نشریه جدیدی را هم بهعهده گرفتهاید؟
(با خنده) بیکار نمیشود نشست. یک سالی است بهقول بچههای امروزی رویش کار میکنم. امیدوارم بهسرانجامی برسد. هیأت مشاورانی متخصص و صاحبنام دارد. نشریه موضوعی است. ویراستار مستقل دارد. در آینده نه چندان دور اعلام موجودیت خواهیم کرد با اعلام برنامههای دو ساله، یعنی موضوعات دو سال را در معرض علاقهمندان قرار خواهیم داد.
…و آخرین سؤال، بزرگترین آرزوی علی دهباشی در زندگیاش چیست؟
اینکه به اندازهٔ دانشگاه تهران کاغذ کاهی داشته باشم. (میخندد) به اندازهٔ پارک لاله، به اندازهٔ پارک شهر… یک حجمِ زیادِ کاغذ. عُقدهٔ کاغذ دارم و این آرزوی من در این عُقده مستتر است. چون همیشه کابوسِ کاغذ داشتهام و فکر میکنم اگر حجم وسیعی کاغذ داشته باشم، به آرامش میرسم. تنها چیزی که از دنیا میخواهم همین است؛ کاغذ، آنقدر که بتوانم بخارا را هفتگی درآورم.
کوتاه دربارهٔ علی دهباشی
نام کاملش علیاکبر جعفر دهباشی است، متولد اول فروردین ۱۳۳۷ به شماره شناسنامهٔ ۱۳ صادره از تهران. پدرش اهل کتاب و عاشق رابیندرانات تاگور بوده و مادرش از مهاجران شوروی. پنج برادر هم دارد که او از همه بزرگتر است.
دوران ابتدایی را در دبستان بامشاد و دورهٔ دبیرستان را تا چهارم ریاضی در دبیرستانهای دکتر خانعلی و فردوسی گذراند. از سال آخر دبستان کار در چاپخانه را، به عنوان مصحح نمونههای چاپی، در چاپخانهٔ مسعود سعد آغاز کرد. در کنار آن، از همان سالها زیر نظر استادانی همچون سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، سیدمحمدعلی شهرستانی، دکتر مهرداد بهار، دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر عبدالحسین زرینکوب با مبانی فرهنگ، تاریخ و ادبیات ایران آشنا شد.
در دوران نوجوانی از اعضای فعال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به شمار میرفت و چندین روزنامه دیواری را که ماهها مورد بازدید و مطالعهٔ علاقهمندان قرار گرفت، تنظیم و اجرا کرد.
علی دهباشی با نشریات ادبی، فرهنگی و هنری همچون آرش، برج، چراغ، دنیای سخن، آدینه و دفتر هنر همکاری مستمر داشته است. از سال ۱۳۶۹ به مدت هفت سال سردبیر ماهنامهٔ کِلک بود. ماهنامهٔ کلک از نشریات معتبر در زمینه فرهنگ، ادبیات و ایرانشناسی به شمار میرود که مورد مراجعهٔ استادان دانشگاههای ایران و ایرانشناسانِ جهان است.
ماهنامهٔ کلک ۹۴ شماره منتشر شد که متجاوز از بیستهزار صفحه مطلب را در بر میگیرد. استادانی همچون دکتر شفیعی کدکنی، دکتر عبدالحسین زرینکوب، دکتر احمد مهدوی دامغانی، دکتر سعید حمیدیان، دکتر جلال خالقی مطلق، دکتر علی رواقی، فریدون مشیری، دکتر قمر آریان، سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، ژاله آموزگار، دکتر عزتالله فلولادوند و… از همکاران و نویسندگان مجلهٔ کلک بودند.
علی دهباشی از شهریور ۱۳۷۷ تاکنون سردبیری مجلهٔ بخارا را، که هر دو ماه یک بار منتشر میشود، بر عهده دارد. این مجله نیز همچون کلک، در زمینهٔ فرهنگ، ادبیات و ایرانشناسی مقالات متنوعی را منتشر میکند.
دهباشی در بخارا ویژهنامههایی دربارهٔ نویسندگان بزرگ جهان منتشر کرده است که میتوان از ویژهنامههای رابیندرانات تاگور (که به یاد پدرش منتشر کرد)، گونتر گراس، اوسیپ ماندلشتام، ویرجینیا وولف، پیتر هانتکه و… نام برد. وی همچنین یک سال سردبیر فصلنامهٔ هنری طاووس بوده است.
امور انتشار کتاب از دیگر زمینههای فعالیت دهباشی است. چند سالی میشود که او مدیریت انتشارات شهاب را بر عهده دارد و تاکنون کتابهای متعددی را در زمینه فرهنگ و ادب فارسی و جهانی منتشر کرده است. علی دهباشی علاوه بر اینها، سه سال ویراستار فصلنامهٔ فرهنگستان علوم بوده و در حال حاضر، ویراستار انتخابشدهٔ هیئت امناء چاپ آثار سیدمحمدعلی جمالزاده است.
در سالهای اخیر، او با مجلهٔ نقد و بررسی کتاب تهران نیز همکاری داشته و همچنین از فروردین ۱۳۸۲ تا مهر ۱۳۸۴، سردبیر فصلنامهٔ سمرقند بود که ۱۰ شماره از این مجله را منتشر کرد.
تنها فرزند علی دهباشی، شهاب است که پا به پا و دوش به دوش او، بخارا را میگرداند. کسانی که به دفتر بخارا میروند، اغلب او را در اتاقِ روبروی در ورودی مشاهده میکنند که آرام و باحوصله، همچون پدرش، پشت میز نشسته و کارهای مجله را سامان میدهد. شهاب متولد تهران است و دهباشی امیدوار است که پسرش راه او را در انتشار بخارا ادامه بدهد.
سپاس فراوان. بسیار گفت و گوی جالبی بود. عکسها هم فوق العاده بودند.
پشت کار بعضی آدمها واقعا تحسین برانگیز و نیرو بخش است انسان هر چه در دنیا دارد ثمره تلاش و مزد زحمت و دسترنج مرارت است موفق باشی علی دهباشی
علی دهباشی خیلی دوستت دارم از صمیم قلبم تا همیشه
درود بر شما
بسیار زیبا بود
زنده باشید
زنده باشید
زنده باشید
زنده باشید
زنده باشید
زنده باشید
زنده باشید
بسیار بسیار مصاحبه زیبایی بود
سلام مصاحبه خیلی خوبی بود برایم یه جورایی نوستالوژی گذشته را زنده میکرد.اما میخواستم بگویم کاش راهی برای کمک هرچند محدود به اینگونه مراکز ادبی بود . آیا اینگونه مراکز مثل سازمان محک نیست .که همین حالا هم ما دچار سرطان بدخیم فرهنگی هستیم.کاش بداد هم میرسیدیم.
سلام. آقای دهباشی اهل زاهدان هستند؟ فکر کنم هم شهری باشیم…
سلام جناب بشاش. در این خصوص متأسفانه اطلاعی ندارم.
درود جناب قزوینی
گفت و گوی خوبی با جناب دهباشی بود، آرزوی تندرستی برای علی دهباشی دارم. مفهوم یک تنه نشریه در آوردن را من به خوبی درک می کنم.زنده باشد و زنده باشی
درود بر شما جناب رفیعی. خوشحالم که این گفتوگو را خواندید و دوست داشتید. حقیقتا جناب دهباشی کاری میکنند کارستان. انشاءالله همیشه سلامت و شاداب باشند و شما نیز.
شاد و پیروز باشید